خانه در دنیا ندارم هست دنیا خانه ام
آسمان ریزد فرو ویران کنی گر خانه ام
گریه داری در گلو از درد غربت خسته یی
یگنفس بگذارسر ای نازنین برشانه ام
غم نبودم گر گرفتی دانه و آب مرا
بی مروت بی خدا برباد دادی لانه ام
بود خونین چون پرم هر گوشه و کنج قفس
آخر با زهر آلودی تو آب و دانه ام
خوانمت افسانه و در خواب شیرین میروی
دیده بگشا! تلخ بشد قصه ام افسانه ام
بعد عمری در دیار مرگبار دیگران
همچنان تحقیر گشته بی وطن بیگانه ام
آسمان بیرحم آمد جام شیرین سرنگون
میزند بر سنگ هر شب شیشه ام پیمانه ام
از تبار ناصرم آواره ام تبعیدی ام
صبحدم در بلخ و شب در ساحل فرغانه ام
کلمات کلیدی: